بیزارم از یکی شدنی که اسارت را به ارمغان دارد ...بیزارم از تمام استرس های بی خود که باورود تو به روزنه زندگی ام وارد شده .......!!!!!
از سکوتِ پر از فریاد خسته ام ...از تحمل و آبروداری خسته ام ....از اجبار لبخند زدن پیش تمام دشمنان دوست نما ، خسته ام ...چه شده است مرا ؟؟خدایا یاری ام ده ....
از قصرپوشالی که برایم ساخته ای .... و تنها برایم ابهت زندان را هر لحظه نمایان میکند، متنفرم
از تمام وعده و وعید ها ....از همه عشق بازی ها ...از تمامی حس عاشق بودن ظاهری ات...از مهربانی ات که نقاب زده و در پس آن چیزی جز بی رحمی و خشونت نیست
خدایا ....بندگانت به کدام سو رفته اند؟ اینها بنده تو اَند آیا ؟؟؟؟ به کدام مذهب هستن این مسلمانان از خدا بی خبرت؟؟خدایا......؟عجب صبری خدا دارد؟
خدایا ...صبوری ات را شکر! بریده ام خدایا..!!!
تمام سلول های بدنم فریاد است وبیزاری
به که پناه ببرم خدایا؟؟؟؟به جنون نزدیکم یا مرگ؟ نمی دانم ...!
خدایا تحمل دیگر ندارم ....دستم را بگیر..